-
مرسی که هستی...
سهشنبه 18 خردادماه سال 1395 00:38
تاریخا درست یادم نیست اما... میتونم بهت بگم روزی که وارد زندگیم شدی هیچ وقت فکر نمیکردم روزی برسه که تو خونه خودمون بشینمو اینارو برات بنویسم ۸ سال از رفاقتمون میگذره و تو همچنان بهترین دوستمی و من خوشبخترین دنیا رفاقتمون آسون نبود، خودت بهتر ازهمه میدونی چیا که نکشیدیم اما امروز ۳ سال از روزی که به همه دنیا اوج...
-
دیشب خواب دیدم
جمعه 24 اردیبهشتماه سال 1395 07:12
دیشب خواب دیدم ایرانمو دارم وسایلمو جمع میکنم تا بیام اینور دنیا مامان و بابا و سحر کنارم بودن و کمکم میکردن تموم مدت خوابم داشتم گریه میکردم از این گریه هایی که بلند بلند زار میزنی میشینی رو زمین ، شونه هات به شدت میلرزن و صورتت خیس خیس میشه زار میزدم که من نمیخوام برم، میخوام اینجا بمونم احساس میکردم هرآن قلبم...
-
پدر یعنی...
دوشنبه 13 اردیبهشتماه سال 1395 09:41
پدر یعنی سکوت پدر یعنی عظمت یعنی درد یعنی آرامش وسط طوفان یعنی شکستن و ایستادن یعنی بغض همیشه فرو خورده یعنی نگران یعنی با چشماش حرف زدن، قربون صدقه رفتن، افتخار کردن یعنی همیشه بعد از مادر یعنی مَرد پدر یعنی یه عمرتنهایی...
-
خاک
جمعه 10 اردیبهشتماه سال 1395 21:58
چه حسی بهت دست میده وقتی جمله " هرکجاهستم باشم، آسمان مال من است" رو میشنوی یا میبینی؟ همه یه نگا به آسمون بلند میندازیمو با یه لبخند تاییدش میکنیم اما اون موقع که سهراب این شعرو میگفته کسی نبوده بهش بگه "داداش تو راست میگی، اما تو به من بگو من خاکو چه کنم؟" میتونی همین ادعا رو واسش بیای؟ فکر کردی...
-
غربت جای بدیه
جمعه 10 اردیبهشتماه سال 1395 02:07
غربت جای خوبیه جاییه که فکر میکنی همه چی بهتره جاییه که فکر میکنی راحتتر به ارزوهات میرسی جایی که دور از همه دغدغه ها و مشکلات تو کشور خودت، آرامش داری اما غربت جای بدیه جاییه که تو رو از همه کَست دور میکنه جاییه که تو زود به زود بغضت میگیره جایی که مجبوری آدما رو از پشت صفحه کامپیوترت بغل کنی و سعی کنی بوی اون آدما...
-
دنیای بزرگترا
جمعه 2 بهمنماه سال 1394 03:44
مدت هاست از آخرین نوشته م میگذره.. و تو دیگه او ن ادم ِ قبل از آخرین نوشته ت نیستی . بزرگ شدی، حتی بزرگتر از اون روزی که ازدواج کردی. خیلی دور نیست، شاید سه سال پیش. ولی وقتی یه نگاه به دورو برت میندازی ، میبینی هیچی شبیه اون موقع ها نیست. حتی ممکنه فکرا و اعتقادایی که خیلی محکم تا دو سال پیش داشتی دیگه نداشته باشی،...
-
چرا؟؟؟
جمعه 27 دیماه سال 1392 03:55
چرا روزای سخت تموم نمیشن؟ یعنی روزای بدون استرسم وجود دارن؟
-
خونه امن
پنجشنبه 19 دیماه سال 1392 16:47
یکی از نشونه های خونه امن اینه که حیون خونگیت همیشه حالش خوب باشه و بعد کلی بازی کردن تخت بخوابه و تو سالم بزرگ شدنشو ببینی
-
خوشبختی یعنی...
یکشنبه 15 دیماه سال 1392 16:23
خوشبختی یعنی عاشق خونه ت باشی ...
-
خوبی ازدواج ۲
پنجشنبه 28 آذرماه سال 1392 13:13
یکی از خوبی های دیگه ازدواج اینه که وقتی آخر شب که از بیرون برمی گردین خونه و متوجه می شین که کلید در ،در و باز نمی کنه ، کل خونواده خودتو و شوهرت بسیج بشن تو خیابون دنبال کلیدساز، آخر سرم کلید ساز پیدا نشه ، نیم ساعت همگی تو خیابون وایستن منتظر یه کلیدساز آشنا ، بگیم بخندیم ، بعد که کلیدساز رسید ببینین که کلید درست...
-
تو سالم باش
دوشنبه 18 آذرماه سال 1392 17:24
داشتم می رفتم دانشگاه سوار یه تاکسی شدم راننده تاکسی یه آقایی بود تو دهه ۶ زندگیش موهای کم پشتش سفید شده بود و شونه های نحیفش خمیده بعد چند دقیقه گوشیش زنگ خورد - سلام خانوم خوبی؟ + - جانم؟ + -امروز مرخص میشی؟ ساعت چند؟ + -ساعت ۲؟ باشه من ساعت ۱.۵ اونجام + - نگفتن هزینه ش چقد میشه؟ + - ۲ میلیون و ۳۰۰ ؟ چه خبره ؟ مگه...
-
خوبی ازدواج
دوشنبه 27 آبانماه سال 1392 23:38
چند ماهی میشه که چیزی ننوشته م ازدواج کار زیاد داره مخصوصا اگر به جای یکی ، ۳-۴ تا مراسم داشته باشی الان که بعد اون همه مراسم برگشتیم به روال عادی زندگی خوشحالم و شاکر از این که تمام مدت کنارمه کنارم نفس می کشه کنارم زندگی می کنه به خاطر همه چی خوشحالم زندگی مشترک دغدغه های خودشو داره اما به قول هومن , یکی از خوبیای...
-
من ماندم و هیچ
سهشنبه 15 مردادماه سال 1392 13:11
و آن روزی که خواهرم ارام ارام از من دور شد و شیشه های مات فرودگاه او را در برگرفت و حسرت یکبار دیگر او را در اغوش کشیدن ، او را بوییدن را از من گرفت و من ماندم و اشک خشک شده من ماندم و حرفهای خواهرانه نگفته من ماندم و هیچ...
-
خوشحالم
دوشنبه 7 مردادماه سال 1392 13:06
خوشحالم خوشحالم که کنارم هست خوشحالم که نگاهش پر از مهربونیه خوشحالم که صداش پر از آرامشه خوشحالم که شونه هاش به محکمی یه تکیه گاهه خوشحالم که خنده هاش به مثال شادترین اوازهاست خوشحالم که آغوشش تا همیشه هست ....
-
جمعه ۱۷ خرداد ۹۲
دوشنبه 20 خردادماه سال 1392 12:35
متین عزیزم، جمعه ۱۷ خرداد روز عقد من و بابا هومنت بود، بابات بهترین مرد دنیاست ، مثل تو. نمی دونم اون زمانی که تو داری اینارو می خونی ، بابات چه شکلیه و چه جوریه اما مطمئنم که اون زمان هم بهترین بابای دنیاست قدرشو بدون عزیزم
-
خونه
پنجشنبه 17 اسفندماه سال 1391 14:50
خونه به جایی گفته می شه که وقتی جلوی تلویزیون خوابت می بره ، یکی باشه که روت پتو بندازه...
-
واقعیش...
دوشنبه 14 اسفندماه سال 1391 17:36
وارد کفش فروشی که شدم خیلی شلوغ بود ... بوی عید میومد یه کفش انتخاب کردم و تا برام بیارنش یه گوشه نشستم داشتم موبایلمو چک می کردم که صدای ظریفی نظرمو به خودش جلب کرد دو تا صندلی اونورتر یه خانوم پا به سن گذاشته نشسته بود آرایش کرده بود .. از همون آرایش های خانوم های پیر که همه دوس دارن ، یه مامان بزرگه شیک. ولی بازم...
-
ای خدای هستی...
چهارشنبه 18 بهمنماه سال 1391 14:02
ای خدای هستی و جان آفرین، ای امید و ای پناه آخرین، هرزمان از حالم آگه بودی، بس گره ازکاردل بگشودی، از علاج کارخود وامانده ام، اتشم کز کاروان جامانده ام، چاره سازی از تو شایان است و بس، درد هجران با تو پایان است و بس... . . خدایا از سرلطفت بیامرز، تمام رفتگان و ماندگان را، نه تنها رفتگان و مانداگان را و حتی جمله...
-
دلم میگیره ...
یکشنبه 8 بهمنماه سال 1391 12:05
یادمه بچه که بودم ، عید و تابستون جزء بهترین روزای سالم بودن حتی یک روزم تهران نمیموندیم گرگان بهشت من بود هرروز خونه ی یه خاله مهمون بودیم صبح ها از روی دیوار خونه ی خاله وارد خونه عمو می شدیم تو حیاط بزرگی که وسطش یه درخت نخل قدعلم کرده بود بساط می کردیم روزایی که هوا خوب بود ۷-۸ تا بچه جمع می شدیم و هفت سنگ بازی می...
-
اعتراف می کنم...
پنجشنبه 21 دیماه سال 1391 01:20
اعتراف می کنم؛ اعتراف می کنم به اشتباهاتی که مرتکب شدم اعتراف می کنم به اینکه فهمیدم خیلی چیزا قابل جبران نیستن اعتراف می کنم به دلهایی که رنجوندم ، حتی ناخواسته ، اما در نهایت رنجیدن.. اعتراف می کنم به سنگ دلیم به خودخواهیم . . . اعتراف می کنم به تنهاییم... چقدر اعتراف سنگینه ...
-
سخت نگیر
شنبه 29 مهرماه سال 1391 14:35
متین ، مادر یادت باشه، سخت نگیری هرچقدر بیشتر سخت بگیری دنیا هم بیشتر بهت سخت میگیره بد به دلت راه نده نذار دلت کدر و سیاه شه زندگی روزای قشنگی میتونه داشته باشه روزایی که می ارزن به تموم روزهای سخت و تاریکش مثل روزایی که به یادتو برات مینوشتم
-
ایمان دارم...
یکشنبه 2 مهرماه سال 1391 12:46
روزای سختیه ولی ایمان دارم که میگذره...
-
چی می شد؟
سهشنبه 31 مردادماه سال 1391 21:52
چی می شد فیلم زندگی برمی گشت به عقب می رفت به آخرین روزی که بزرگترین دغدغه زندگیم انخاب دفتر ۱۰۰ برگ یا ۸۰ برگ بود بعد می رفت به اون زمانی که مامانم منو به زور ناهار و شام از بازی تو حیاط می کشوند تو خونه بعدش برمی گشت به اون روزی که استرس روز اول کلاس اول رو داشتم آخرش هم می رفت به روز قبل از تولدم وقتی خدا داشت منو...
-
این روزا
پنجشنبه 26 مردادماه سال 1391 23:11
متین ، مادرم این روزا دل مردم من خیلی گرفته س مردم من خیلی وقته از ته دل نخندیدن خیلی وقته حتی یه لحظه آرامشو تجربه نکردن مردم من خیلی وقته دیگه از چیزی به وجد نمیان ، خوشحال نمیشن چون میدونن همون فرداش خدا خوشحالیشونو میزنه تو سرشون خوشحال بودن برای مردم من حرومه... متین ، مردم من ، مردم بدی نیستن ، فقط تو بدترین...
-
گره ها...
جمعه 15 اردیبهشتماه سال 1391 18:29
گوشه اتاق بی صدا نشسته ام ، نگاهم به جلو به نخهایی که لابه لای انگشتهام میلغزن نخهایی به رنگ ابی و سبز ، بنفش و.... صدای خسرو شکیبایی اروم تو گوشم زمزمه میشه باغ ما در طرف سایه دانایی بود...باغ ما جای گره خوردن احساس و گیاه... باغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس و ایینه بود... و با هر جمله یک گره به گره ها اضافه میشه و با...
-
پیش میاد
یکشنبه 3 اردیبهشتماه سال 1391 21:00
متین ، مادرم پیش میاد وقتایی که ادم خسته میشه دلسرد میشه، بی انگیزه میشه تا دلت بخواد کار داری که انجام بدی .. اما جونشو نداری ساعتها و روزها همینطوری برات میگذرن بعضی وقتا استرس تموم وجودتو میگیره ، اما نا نداری که حتی بهش فکر کنی . . زندگی بالا و پایین زیاد داره از این لحظه ها ممکنه زیاد پیش بیاد الان نمیخوام نصیحتت...
-
خوشحالم
سهشنبه 9 اسفندماه سال 1390 07:39
جایزه اسکار رو بردیم متین خیلی خوشحالم میدونم ، شاید زمان شما گرفتن این جایزه ها دیگه براتون جزء اسونترین کارا باشه اما حالا ، تو زمان ما ، همین حالا که من نشستمو اینا رو می نویسم حالا که وقتی صبح چشم باز می کنیم و تا شب که میخوابیم ، چیزی جز غم و غصه و نا امیدی نمی بینیم این جایزه در حکم یه روزنه خیلی کوچیک تو دیوار...
-
وقتی مامان نباشه
شنبه 29 بهمنماه سال 1390 16:29
وقتی مامان تو خونه نباشه ، انگار چراغای خونه رو خاموش کرده باشن و تو تاریکی نشسته باشی وقتی مامان نباشه ، قدمات برای برگشتن به خونه اهسته میشه وقتی نباشه ، احساس سرما می کنی احساس تنهایی احساس نا امنی وقتی مامان نباشه همیشه نگرانی هرلحظه احساس میکنی یه چیزی کمه. هر لحظه منتظری تا برگرده وقتی مامان نباشه ، هیچ اغوشی...
-
تا ابد
دوشنبه 17 بهمنماه سال 1390 22:50
هرچقدر که ادم مستقلی باشی هر چقدرم که بی نیاز از بقیه کاراتو پیش ببری هر چقدرم که از تنهایی لذت ببری . . بازم نمی تونی انکار کنی که چه لذتی داره وقتی می تونی حتی برای چند ساعت با دوستات باشیو و بی دغدغه بخندی. نمی تونی آغوش بی مانند مادرتو ندید بگیری ، نگاه باوقار پدرتو با دنیا عوض کنی ، ارامش ِ کنار خواهر و برادر...
-
میگذره..
چهارشنبه 12 بهمنماه سال 1390 23:09
متینم ،مادرم تو زندگی اتفاقای بد کم پیش نمیان اتفاقای بزرگ وکوچیکی که واسه همه پیش میان اتفاقایی که کلی ناراحتی و غصه و افسوس به همراه داره واسه همین هروقت اتفاقی برات افتاد که باعث شد خنده از لبات محو بشه باعث شد دلت بگیره و بغض کنی فکر نکن که دنیا به اخر رسیده فکر نکن دیگه هیچ کاری نمیشه کرد فکر نکن شدی بدبخت ترین...