دلم میگیره ...



یادمه بچه که بودم ، عید و تابستون  جزء بهترین روزای سالم بودن

حتی یک روزم تهران نمیموندیم

گرگان بهشت من بود

هرروز خونه ی یه خاله مهمون بودیم

صبح ها از روی دیوار خونه ی خاله وارد خونه عمو می شدیم

تو حیاط بزرگی که وسطش یه درخت نخل قدعلم کرده بود بساط می کردیم

روزایی که هوا خوب بود ۷-۸ تا بچه جمع می شدیم و هفت سنگ بازی می کردیم

روزای گرمتر هم به زور بزرگترا از ترس گرمازده شدن داخل خونه رازجنگل بازی می کردیم

غروب که می شد صدای مامانا رو از حیاط خونه ها تو گوشه و کنار کوچه میشد شنید که یکی یکی صدامون میکردن که "هوا تاریک شد برگردین خونه دیگه"

.

.

حالا وقتی عیدو تابستون روانه گرگان میشیم

وقتی وارد اون کوچه می شیم و به خونه عمو میرسیم

به جای نخل وسط حیاط به یه آپارتمان دلمرده میرسی که همه جای حیاط رو گرفته

بچه هایی که یه روزی این حیاط همه زندگیشون بود، حالا هرکدوم یه گوشه از این دنیای بزرگ مشغول روزمرگی خودشونن

و بچه هایی که الان داخل این آپارتمان بزرگ زندگی می کنن، سرگرم کامپیوتر و اینترنت

نمیدونن خاکی شدن چه حالی میده

گرمازدگی یعنی چی

اصلا تاحالا افتاب سوخته شدن؟

تو عمرشون دوییدن؟

.

.

دلم عجیب میگیره

دلم میگیره وقتی از همه اون روزهای قشنگ فقط صورتهای پیرو پر از چین و چروک بزرگترامون باقی مونده

کسایی که حیاطهای بزرگ براشون کوچیک بود، اما حالا  بعدعمری باید تو آپارتمان های کوچیک زندونی بمونن..

دلم میگیره برای خودمون که زندگی رو سالهاست پشت بچگیامون جا گذاشتیم...



نظرات 2 + ارسال نظر
re kaf یکشنبه 8 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 12:18 ب.ظ

حیاط! باغ! گل بازی! درخت! دویدن! از خستگی بازی بدون غذا خوردن خوابیدن...
اینا خیلی وقته از واژه نامه ی ماها حذف شده

آزاده چهارشنبه 18 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 07:02 ق.ظ

یادش به خیر... چند روزه فکر می کنم پیر شدم... دلم می خواهد برگردم عقب... از نو همه شادی ها رو تجربه کنم، از ته دلم بخندم و شاد باشم... چقدر پیر شدم. منم جا گذاشتم، زندگی و جوونی ام رو جا گذاشتم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد