ای خدای هستی...



ای خدای هستی و جان آفرین،

ای امید و ای پناه آخرین،

هرزمان از حالم آگه بودی،

بس گره ازکاردل بگشودی،

از علاج کارخود وامانده ام،

اتشم کز کاروان جامانده ام،

چاره سازی از تو شایان است و بس،

درد هجران با تو پایان است و بس...

.

.

خدایا از سرلطفت بیامرز،

تمام رفتگان و ماندگان را،

نه تنها رفتگان و مانداگان را

و حتی جمله نازادگان را...


دلم میگیره ...



یادمه بچه که بودم ، عید و تابستون  جزء بهترین روزای سالم بودن

حتی یک روزم تهران نمیموندیم

گرگان بهشت من بود

هرروز خونه ی یه خاله مهمون بودیم

صبح ها از روی دیوار خونه ی خاله وارد خونه عمو می شدیم

تو حیاط بزرگی که وسطش یه درخت نخل قدعلم کرده بود بساط می کردیم

روزایی که هوا خوب بود ۷-۸ تا بچه جمع می شدیم و هفت سنگ بازی می کردیم

روزای گرمتر هم به زور بزرگترا از ترس گرمازده شدن داخل خونه رازجنگل بازی می کردیم

غروب که می شد صدای مامانا رو از حیاط خونه ها تو گوشه و کنار کوچه میشد شنید که یکی یکی صدامون میکردن که "هوا تاریک شد برگردین خونه دیگه"

.

.

حالا وقتی عیدو تابستون روانه گرگان میشیم

وقتی وارد اون کوچه می شیم و به خونه عمو میرسیم

به جای نخل وسط حیاط به یه آپارتمان دلمرده میرسی که همه جای حیاط رو گرفته

بچه هایی که یه روزی این حیاط همه زندگیشون بود، حالا هرکدوم یه گوشه از این دنیای بزرگ مشغول روزمرگی خودشونن

و بچه هایی که الان داخل این آپارتمان بزرگ زندگی می کنن، سرگرم کامپیوتر و اینترنت

نمیدونن خاکی شدن چه حالی میده

گرمازدگی یعنی چی

اصلا تاحالا افتاب سوخته شدن؟

تو عمرشون دوییدن؟

.

.

دلم عجیب میگیره

دلم میگیره وقتی از همه اون روزهای قشنگ فقط صورتهای پیرو پر از چین و چروک بزرگترامون باقی مونده

کسایی که حیاطهای بزرگ براشون کوچیک بود، اما حالا  بعدعمری باید تو آپارتمان های کوچیک زندونی بمونن..

دلم میگیره برای خودمون که زندگی رو سالهاست پشت بچگیامون جا گذاشتیم...