قدرشونو بدون

 

 

 

یه نگاه به دستات بنداز ، به بند بند انگشتات .. روی اجسام اطرافت دست بکش،قدرت دارن...زیبایی دارن ... لمس میکنی.. حس میکنی...اون بیرون یه عده  حسرت همین حس رو میکشن 

 

یه نگاه به پاهات بنداز ... بلند و کشیده محکم روی زمینن 

تورو بالا میکشن 

بهت زیبایی میدن 

یه عده اینارو حس نمیکنن 

 

تو اینه یه نگاه به خودت بنداز 

به چشمایی که منحصر بفردن 

هیچ کس چشمایی به این زیبایی و سالمی نداره 

کسایی هستن که ارزوی دیدن چشمای زیبای خودشون رو دارن 

  

دست بذار رو قفسه سینت 

یک نفس اروم و اهسته... بی توقع و محکم داره میزنه 

تا تو لمس کنی و احساس رو درک کنی ...  

قدم برداری و پیش بری 

نگاه کنی و از زیبایی ها و زشتی ها درس بگیری  

قلب بعضیا کشش اینا رو نداره 

.   

قدرشونو بدون...

تو زیباترین چیزی هستی که خدا میتونست خلق کنه

دلم میخواد...

 

میدونی متین 

دلم برای یه چیزایی تنگ شده 

دلم هوس چیزایی رو کرده که تا حالا تجربه داشتنشو نداشتم 

فقط من اینطوری نیستم 

تقریبا هم نسلای من همه اینطورن 

دلم میخواد برای یه بارم که شده وسط خیابون با صدای بلند از ته دلم بخندم... بدون اینکه کسی برگرده نگاهم کنه و سر تاسف تکون بده  

دلم میخواد یه بارم که شده وقتی میخوام برم بیرون دغدغه اینکه چی بپوشم که اذیتم نکنن نداشته باشم 

دلم میخواد فقط برای یه بار شب ساعت 12 تنها از خونه بزنم بیرون... بدون ترس 

دلم میخواد وقتی تلویزیونو روشن میکنم دلم شاد شه  

دلم میخواد  خبرای خوب بشنوم... نه اینکه با هر زنگ تلفن دلم بلرزه 

دلم میخواد با صدای اژیر پلیس 2 متر از جام نپرم 

دلم میخواد به ادما اعتماد کنم   

دلم دل خوش میخواد..بدون دل مشغولی... دلشوره... بلا تکلیفی... ناهولی... ترس

دلم امنیت روحی ،جسمی ، اخلاقی، فرهنگی ، اجتماعی.... میخواد 

شاید فکر کنی اینا خیلی مهم نیستن 

شاید خیلی بدیهی به نظر میان

نمیدونم زمان شما چطوریه   

اما  زمان من اینا جزء کمترین چیزاییه که نداریم ... تا تهشو بگیر....

 

دیگه رفته...

 

 

 

تا دو تا خیابون بالاتر و پایین تر از مسجد ترافیک بود 

من نگران تو تاکسی کیفمو در اوردم تا پول بدم 

راننده با غر گفت اه چه ترافیکیه! چه خبره مگه؟!

و من فقط سرمو انداختم پایین تا خیس شدن چشمامو نبینه  

جلوی در مسجد مردای سیاه پوش  ایستاده بودن  

بینشون کسایی رو دیدم که سالها بود ازشون خبر نداشتم... همبازیهای بچگیم ... دلم میخواست تک تکشونو بغل کنم 

ولی چرا اینجا باید میدیدمشون؟!؟!؟!

 

با اسانسور رفتم بالا 

در که باز شد 

عکس بزرگش ُ از دور دیدم و.... اشکام... 

صدای ضجه مادرش... 

گریه های دوستاش... 

ناله های جمعیت...  

مادربزرگش یه گوشه نشسته بودو بی صدا اشک میریخت 

سرمو گذاشتم رو پاهاش  و صدای هق هقم بلند شد

سرمو ناز میکرد... دستاش میلرزید 

صدای کسی که روضه میخوند تو ناله ها گم شد  

صدای مادرش... 

عکس زیباش... 

دسته های گل...  

متوجه نشدیم کی روضه تموم شد 

فقط مستخدم مسجد اعتراض کنان با صدای بلند گفت 

- خانوما برین دیگه، سالنُ خالی کنید میخوام برا مراسم بعدی تمیزش کنم... 

جمعیت کم کم خارج شدن 

چراغای سالنُ  یکی یکی خاموش کردن..  

اخرین نفرایی بودم که اومدم بیرون 

برای اخرین بار برگشتم تا عکسشو ببینم 

عکسشو برداشته بودن... گلنوش دیگه رفته بود.....

اون روزی که دیگه نیست...

اگر یه مدت طولانی دوستتو نبینی    

اگه حتی ترکت کنه 

اگه حتی روزگار بینتون فاصله بندازه 

حتی اگه بگه قهر قهر تا روز قیامت 

باز میدونی یه جایی روی همین کره زمین زیر سقف همین اسمون

یه جایی دور یا نزدیک داره نفس میکشه  ...

 اون روزی که بفهمی از نفس افتاده و دیگه روی زمین نیست 

تازه میفهمی همین که بود  کافی بود...

اخرش که چی!؟

 

 

 

 داری بی خیال و سرخوش روزاتو میگذرونی   

یه روز خوب ... یه روز بد

انرژی صرف میکنی 

تلاش میکنی 

میجنگی تا جلو بری... پیشرفت کنی ... تا زندگی کنی...  

اما یکی از این روزا ،

تلفنت زنگ میزنه... ترس همیشگی...دلت هرّی میریزه... خبر بد...  

میفهمی یکی از دوستات تو تصادف فوت کرده...  

فقط ۲۲سالش بود ... هنوز زندگی نکرده بود 

هنوز به اندازه کافی طلوع و غروب خورشیدو ندیده بود... به اندازه کافی نخندیده .. اشک نریخته 

دلت میگیره... 

برای هزارمین بار به تنافض میرسی... زندگی چقدر بی ارزشه 

آخرش که چی ... هیچی  

  

ای وای مادرش... ای وای ...