داری بی خیال و سرخوش روزاتو میگذرونی
یه روز خوب ... یه روز بد
انرژی صرف میکنی
تلاش میکنی
میجنگی تا جلو بری... پیشرفت کنی ... تا زندگی کنی...
اما یکی از این روزا ،
تلفنت زنگ میزنه... ترس همیشگی...دلت هرّی میریزه... خبر بد...
میفهمی یکی از دوستات تو تصادف فوت کرده...
فقط ۲۲سالش بود ... هنوز زندگی نکرده بود
هنوز به اندازه کافی طلوع و غروب خورشیدو ندیده بود... به اندازه کافی نخندیده .. اشک نریخته
.
.
دلت میگیره...
برای هزارمین بار به تنافض میرسی... زندگی چقدر بی ارزشه
آخرش که چی ... هیچی
ای وای مادرش... ای وای ...
هان مشو نومید چون واقف نه ای از سر غیب
باشد اندر پرده بازی های پنهان غم مخور
گرچه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید
هیچ راهی نیست کان را نیست ژایان غم مخور
حافظا در کنج فقر و خلوت شب های تار
تا بود وردت دعا و درس قرآن غم مخور
سارا خانم ُ دنیا همینه دیگه . برای چی میگن به دنیا دل نبندید ؟!
( و ما الحیوه الدنیا الا لهو و لعب = زندگانی دنیا بازیچه ای بیش نیست ... )