یکی از بهترین خوابای دنیا...

 

  

یکی از بهترین خوابهای دنیا اینکه وقتی اخر روز از سرکار برمیگردی خونه  

تو اتوبوس سرتو تکیه بدی و بخوابی 

یکی از بهترین خوابا اینکه وقتی یه دل سیر گریه کردی مامانت بغلت کنه و همونجا خوابت ببره 

یکی از بهترین خوابای دنیا اینکه ظهر تابستون بعد ِ ناهار زیر باد کولر بخوابی 

یکی از بهترین خوابای دنیا اینکه شب امتحان سرتو بذاری رو کتاب خوابت ببره 

یکی از بهترین خوابای دنیا اینکه اونی که دوسش داری بغلت کنه ،با موهات بازی کنه تا خوابت ببره 

یکی از بهترین خوابای دنیا اینکه قبل از طلوع خورشید پاشی ببینی هنوز وقت برای ادامه خوابت داری  

یکی از بهترین خوابا اینکه جلوی تلویزیون خوابت ببره و کسی بیدارت نکنه 

 یکی از بهترین خوابای دنیا اینکه وقتی میری تو تختتو دراز میکشی.. وقتی چشماتو میبندی، 

اونقدر خسته باشی که به هیچ فکر و دل مشغولی فرصت ابراز وجود ندی و تو سه شماره خوابت ببره...

حریم

                                                            

                               

 متینم ...مادرم   

حریم ادما براشون مقدسه 

دایره نامرئی که دور تا دورشون کشیدن و یه علامت ورود ممنوع روش زدن 

جایی که کمتر کسی اجازه داره راه پیدا کنه  ... تازه همونا هم اجازه دسترسی به همه جاشو ندارن

این حریم میتونه فیزیکی باشه ، میتونه ذهنی و روحی باشه   

در هر صورتی هیچ وقت سعی نکن بی اجازه واردش بشی 

نذار احساس امنیتو سکونی که هرکسی تو حریم خودش داره از بین بره  

نذار حس بی اعتمادی و ترس رو وارد این دنیا کنی 

حتی اگر با یک کلمه باشه... یا حتی یه نیم نگاه به دفترچه خاطرات ...  

وقتی یکی یه چیزی رو ازت میگیره و میدزده ، جدا از اینکه ارزش مالی داشته باشه یا نه  

 احساس اینکه یکی به خودش این جرئتو داده  وحریمتو شکسته از همه چی بدتره 

وقتی یکی خواسته یا ناخواسته پی به مسائل شخصی تو میبره 

احساس میکنی جلوش بی لباسی 

هیچی دیگه از خودت نداری  

بی دفاع میشی 

اینجاست که ناخوداگاه سیستم دفاعیتو قویتر میکنی و به جای یه دایره نامرئی یه دیوار سنگی دورت میچینی ... 

.  

.

 دنیایی رو تصور کن که همه ادما هر کدوم یه دیوار سنگی بدون هیچ راه ارتباطی دوروشون کشیدن ...  

یه دنیا پر از سردی، بی اعتمادی و تنهایی...

وقتی دستاش دورته...

وقتی دستاش دورته...     

وقتی اروم تو بغلش جا میگیری 

وقتی گرمای وجودشو حس میکنی 

دیگه هیچی نمیشنوی جز صدای ضربان قلبش که داره اروم اما بی وقفه میزنه 

اون لحظه حتی اگر بدترین چیزا تو ذهنت باشه .. اگر بغض تنهایی داره خفه ت میکنه

حتی اگه از شدت ترس بدنت میلرزه...فقط کافیه محکمتر بغلت کنه و لباشو به پیشونیت بچسبونه 

کافیه نفسهاشو حس کنی... 

همون جاس که تموم ارامش دنیا از پیشونیت سرازیر میشه و همه وجودتو میگیره 

بیرون سرما بیداد میکنه... اما تو کنار یه اتیش با یه گرمای مطبوع نشستی... 

گرمایی که تورو اروم اروم خوابت میکنه و وارد دنیای بیخیالی و خلسگی میکنه 

ولی... 

امان از اون موقعی که بیدار شی و ببینی که دستاش دورت نیست 

اتیش خاموش شده و سرما به داخل راه پیدا کرده 

اونجاس که تو میمونی و یه عاااالمه تنهایی و ترس و بغض و دلتنگی... 

تو میمونی و  یه جای خالی که به اندازه تموم تنهاییت بزرگه...