داشتم می رفتم دانشگاه
سوار یه تاکسی شدم
راننده تاکسی یه آقایی بود تو دهه ۶ زندگیش
موهای کم پشتش سفید شده بود و شونه های نحیفش خمیده
بعد چند دقیقه گوشیش زنگ خورد
- سلام خانوم خوبی؟
+
- جانم؟
+
-امروز مرخص میشی؟ ساعت چند؟
+
-ساعت ۲؟ باشه من ساعت ۱.۵ اونجام
+
- نگفتن هزینه ش چقد میشه؟
+
- ۲ میلیون و ۳۰۰ ؟ چه خبره ؟ مگه چیکار کردن؟
+
- حالا اشکال نداره خانوم
+
- می دونم عزیزم ، طوری نیست ، تو فکرشو نکن
+
- میگم فکرشو نکن خانومم ، طوری نیست ، تو سالم باش فقط
+
- چشم خانوم چشم ، خدافظ
تلفنش که قطع شد پشت چراغ قرمز رسیده بودیم
دنده رو خلاص کرد و ارنجش رو گذاشت رو فرمون و دستشو رو پیشونیش
و من فقط نفسم از فضای سنگین بند اومده بود
دیدن فشاری که رو شونه های پیرش بود ...
از اتوبوس سواری هاتم بگو
روزگار سخت شده.... خیلی سخت!!!!
uhum
کاش میشد کاری کرد. چقد با خواندن متنت دلم گرفت. مدتی بود که فراموش کرده بودم چنین صحنه ها و این مشکلات رو. ممنون که به یادم انداختی.