گره ها...

گوشه اتاق بی صدا نشسته ام ،

نگاهم به جلو

به نخهایی که لابه لای انگشتهام میلغزن

نخهایی به رنگ ابی و سبز ، بنفش و....

صدای خسرو شکیبایی اروم تو گوشم زمزمه میشه

باغ ما در طرف سایه دانایی بود...باغ ما جای گره خوردن احساس و گیاه... باغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس و ایینه بود...

و با هر جمله یک گره به گره ها اضافه میشه

و با هر گره، لحظه ای از من و ذهنم، لحظه ای از تو ،لحظه ای از این نخهای ازاد... لحظه ای از این اتاق ...

لحظه ای از صحنه دنیا و لحظه ای از تمام لحظه های رفته دنیا برای همیشه ثبت میشه

و این صدا در گوشم...

... نور و ظلمت را دیدم...و گیاهان را در نور و گیاهان را در ظلمت دیدم....و بشر را در نور و بشر را در ظلمت دیدم....

هر از گاهی به ردیف های بافته شده نگاهی میندازم...لبخند میزنم و گاهی اخم...

دنباله نخها رو میگیرم ... کوتاه شدن... عمر بعضیاشون چه سریع تموم میشه..!!!

هروقت دستبندی تموم میشه ...برگی از عمر ما هم گذشته...

وقتی دستبند رو روی دست کسی میبندم ....من به اون یک صفحه ار عمر هدیه میکنم...

.

.

بعده ها وقتی به دستبندت نگاه میکنی

خوب دقت کن.. خوب گره ها رو ببین.. خوب گوش کن

شاید متوجه بشی که اون لحظه تاریخ ، بارون میبارید یا اسمون افتابی بود!!!


نظرات 3 + ارسال نظر
Nima جمعه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 06:37 ب.ظ http://www.Apathetic.blogsky.com

هومن دوشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 04:42 ق.ظ

ام جی زمان شنبه 29 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 02:44 ب.ظ http://zamanabadi.blogsky.com

خیلی خوب و گیرا نوشته شده بود. ممنونم دوست عزیز

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد