دنیای بزرگترا



مدت هاست از آخرین نوشته م میگذره..

و تو دیگه او ن ادم ِ  قبل از آخرین نوشته ت نیستی .

بزرگ شدی، حتی بزرگتر از اون روزی که ازدواج کردی.

خیلی دور نیست، شاید سه سال پیش.

ولی وقتی یه نگاه به دورو برت میندازی ، میبینی هیچی شبیه اون موقع ها نیست.

حتی  ممکنه  فکرا و اعتقادایی که خیلی محکم تا دو سال پیش داشتی دیگه نداشته باشی، چه برسه به ۵ سال یا حتی ۱۰ سال پیش ، وقتی اولین بار پاتو گذاشتی تو دانشگاه و فکر میکردی بالغترین ادمی هستی که میتونی باشی.

ولی الان به اون فکرا میخندی و حتی یادآوری اینکه ۱۰ سال از اون روز میگذره بهت احساس پیری میده.

حالا وقت هایی هست که مغزت از شدت فکر کردن درد میگیره و هیچ قرصی اثر نمیکنه،

 و حتی خوابی که همیشه درمان همه غصه هات بود ، حالا دشمنت شده. 

رویاپردازی های قبل خوابت تبدیل به سررسید پر از کارای نکرده و عقب افتاده ت شدن.

و یهو چشم باز میکنی و میبینی که چه سریع وارد دنیای بزرگترا شدی.

دنیای بدی نیست ولی  دنیای بچگی خیلی رنگی تر بود...

بدی ماجرا هم وقتیه که میفهمی بزرگ نشده پیر شدی

وقتی میری جلوی ایینه ودو سه تا تار موی سفید رو شقیقه ت خودنمایی میکنن 

 سعی میکنی به خودت لبخند بزنی ولی متوجه میشی

اون خنده رو ترین دختر مدت هاست که رفته.

چرا؟؟؟

چرا روزای سخت تموم نمیشن؟ یعنی روزای بدون استرسم وجود دارن؟


خونه امن


یکی از نشونه های خونه امن اینه که حیون خونگیت همیشه حالش خوب باشه و بعد کلی بازی کردن تخت بخوابه و تو سالم بزرگ شدنشو ببینی

خوشبختی یعنی...


خوشبختی یعنی عاشق خونه ت باشی ...

خوبی ازدواج ۲

یکی از خوبی های دیگه ازدواج اینه که وقتی آخر شب که از بیرون برمی گردین خونه و متوجه می شین که کلید در ،در و باز نمی کنه ،

 کل خونواده خودتو و شوهرت بسیج بشن تو خیابون دنبال کلیدساز،

 آخر سرم کلید ساز پیدا نشه ، 

نیم ساعت همگی تو خیابون وایستن منتظر یه کلیدساز آشنا ، بگیم بخندیم ، 

بعد که کلیدساز رسید ببینین که کلید درست کار می کنه و این همه مدت علاف بودین ، 

ولی عوضش یه شب هیجان انگیز کنار هم داشتین….