سخت نگیر

متین ، مادر

یادت باشه، سخت نگیری

هرچقدر بیشتر سخت بگیری دنیا هم بیشتر بهت سخت میگیره

بد به دلت راه نده

نذار دلت کدر و سیاه شه

زندگی روزای قشنگی میتونه داشته باشه

روزایی که می ارزن به تموم روزهای سخت و تاریکش

مثل روزایی که به یادتو برات مینوشتم



ایمان دارم...

روزای سختیه

ولی ایمان دارم که میگذره...

چی می شد؟


چی می شد فیلم زندگی برمی گشت به عقب

می رفت به آخرین روزی که بزرگترین دغدغه زندگیم انخاب دفتر ۱۰۰ برگ یا ۸۰ برگ بود

بعد می رفت به اون زمانی که مامانم منو به زور ناهار و شام از بازی تو حیاط می کشوند تو خونه

بعدش برمی گشت به اون روزی که استرس روز اول کلاس اول رو داشتم

آخرش هم می رفت به روز قبل از تولدم

وقتی خدا داشت منو می ذاشت تو صف نوبت

بهش می گفتم :

بگو قراره اون دنیا چه بلاهایی سرم بیاد

خدا هم لبخند بزنه و بگه : خودت ببینی جالب تره

منم بگم : اندفعه دیگه گولتو نمیخورم ، تا نگی از جام جنب نمی خورم !!!!


این روزا


 متین ، مادرم

این روزا دل مردم من خیلی گرفته س

مردم من خیلی وقته از ته دل نخندیدن

خیلی وقته حتی یه لحظه آرامشو تجربه نکردن

مردم من خیلی وقته دیگه از چیزی به وجد نمیان ، خوشحال نمیشن

چون میدونن همون فرداش خدا خوشحالیشونو میزنه تو سرشون

خوشحال بودن برای مردم من حرومه...


متین ، مردم من ، مردم بدی نیستن ، فقط تو بدترین زمان و بدترین مکان افتادن

مردم من فقط دارن عمر میگذرونن

روزا رو به شب می رسونن

تازه اگر بتونن تا شب زنده بمونن

متین ،

مردم من خیلی وقته که دیگه زندگی نمی کنن !!!


گره ها...

گوشه اتاق بی صدا نشسته ام ،

نگاهم به جلو

به نخهایی که لابه لای انگشتهام میلغزن

نخهایی به رنگ ابی و سبز ، بنفش و....

صدای خسرو شکیبایی اروم تو گوشم زمزمه میشه

باغ ما در طرف سایه دانایی بود...باغ ما جای گره خوردن احساس و گیاه... باغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس و ایینه بود...

و با هر جمله یک گره به گره ها اضافه میشه

و با هر گره، لحظه ای از من و ذهنم، لحظه ای از تو ،لحظه ای از این نخهای ازاد... لحظه ای از این اتاق ...

لحظه ای از صحنه دنیا و لحظه ای از تمام لحظه های رفته دنیا برای همیشه ثبت میشه

و این صدا در گوشم...

... نور و ظلمت را دیدم...و گیاهان را در نور و گیاهان را در ظلمت دیدم....و بشر را در نور و بشر را در ظلمت دیدم....

هر از گاهی به ردیف های بافته شده نگاهی میندازم...لبخند میزنم و گاهی اخم...

دنباله نخها رو میگیرم ... کوتاه شدن... عمر بعضیاشون چه سریع تموم میشه..!!!

هروقت دستبندی تموم میشه ...برگی از عمر ما هم گذشته...

وقتی دستبند رو روی دست کسی میبندم ....من به اون یک صفحه ار عمر هدیه میکنم...

.

.

بعده ها وقتی به دستبندت نگاه میکنی

خوب دقت کن.. خوب گره ها رو ببین.. خوب گوش کن

شاید متوجه بشی که اون لحظه تاریخ ، بارون میبارید یا اسمون افتابی بود!!!